منگم؛ درست شبیه کسی که از یک رویای طولانیِ دلچسب، چشم باز کرده و نه می‌داند کجاست و نه می‌داند چند وقت در خواب بوده؛ تنم را در ناکجاآباد  بیداری می‌یابم اما سرم هنوز در رویا می‌چرخد و دلم می‌خواهد باز به آغوش آن رویای نیمه‌کاره برگردم. چشمانم را محکم می‌بندم، غلتی می‌زنم، سعی می‌کنم همه چیز را در خیالم بازسازی کنم، اما . بیداری محکم توی صورتم می‌خورد. باز تلاش می‌کنم، اما هر بار، با هر تلاش، رویا محوتر می‌شود و بیداری سنگین‌تر. 
ِعاقبت، هنوز دل‌بسته‌ی آن خوابِ شیرین، ولی در جهان بیداری، هاج و واج می‌نشینم و با خود خلوت می‌کنم؛ شاید مسیری از بیداری به رویا پیدا کنم؛ تا لااقل اگر نمی‌توانم ادامه قصه را در خواب ببینم، آن را در بیداری، همان گونه که می‌خواهم بسازم. 


مشخصات

آخرین جستجو ها