شادی راستین در زندگی، مفید بودن برای هدفی است که خودت آن را شکوهمند بدانی؛ که نیرویی در طبیعت باشی، نه تودهای تبدار و خودخواه از اندوه و درد، شاکی از این که چرا دنیا خودش را وقف شاد کردن من نمیکند.
پ.ن. بقیهاش رو ترجمه نمیکنم؛ ولی اصلش در ادامه اومده.
ادامه مطلب
زمین بازی، میدان جالبی است برای یاد گرفتن. اصل یاد گرفتنِِ زندگی، وسط همین بازی هاست؛ وگرنه ساعت ها کلاس و سخنرانی و منبر، اندازه یک دعوای ساده در زمین فوتبال چیز یاد آدم نمی دهد، البته به شرطی که یکی باشد که درست دعوا کردن را یاد آدم بدهد، وگرنه از دعوا کردن هم فقط چنگ انداختن، خراشیدن و رنجاندن را به امید برنده شدن یاد می گیریم.
خلاصه که خیلی چیزهای اضافی به بچه ها یاد می دهیم و از یاد دادن چیزهای مهم تر می مانیم؛ تازه اگر خودمان آن ها را بلد باشیم. خوب بازی کردن، جنگیدن و بردن را یاد می دهیم، اما باختن را نه؛ همین است که یا بازی را می بریم، یا همه چیز را می بازیم.
پ.ن. شاید خیلی ارتباطی به موضوع نداشته باشد اما، به عنوان یک دروازه بان، همیشه دوست داشتم تیمم بیشتر تحت فشار باشد.
"We don't read and write poetry because it's cute. We read and write poetry because we are members of the human race. And the human race is filled with passion. And medicine, law, business, engineering, these are noble pursuits and necessary to sustain life. But poetry, beauty, romance, love, these are what we stay alive for. To quote from Whitman, "O me! O life!. of the questions of these recurring; of the endless trains of the faithless. of cities filled with the foolish; what good amid these, O me, O life?" Answer. That you are here - that life exists, and identity; that the powerful play goes on and you may contribute a verse. That the powerful play *goes on* and you may contribute a verse. What will your verse be?"
-Dead Poets Society
.
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشقِ این خاکِ از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه میخواهم؟ نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دستِ تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.
منگم؛ درست شبیه کسی که از یک رویای طولانیِ دلچسب، چشم باز کرده و نه میداند کجاست و نه میداند چند وقت در خواب بوده؛ تنم را در ناکجاآباد بیداری مییابم اما سرم هنوز در رویا میچرخد و دلم میخواهد باز به آغوش آن رویای نیمهکاره برگردم. چشمانم را محکم میبندم، غلتی میزنم، سعی میکنم همه چیز را در خیالم بازسازی کنم، اما . بیداری محکم توی صورتم میخورد. باز تلاش میکنم، اما هر بار، با هر تلاش، رویا محوتر میشود و بیداری سنگینتر.
ِعاقبت، هنوز دلبستهی آن خوابِ شیرین، ولی در جهان بیداری، هاج و واج مینشینم و با خود خلوت میکنم؛ شاید مسیری از بیداری به رویا پیدا کنم؛ تا لااقل اگر نمیتوانم ادامه قصه را در خواب ببینم، آن را در بیداری، همان گونه که میخواهم بسازم.
"بیست ساله که بودم، لحظاتی را تجربه کردم که کاملاً زندگی من را عوض کرد. در حالی که هنوز بچه بودم، پدر شده بودم. راستش، خیلی زمان مناسبی نبود. آن زمان فوتبال آماتور بازی میکردم و در طول روز هم دانشگاه میرفتم. برای پرداخت شهریه دانشگاه، در انباری کار میکردم که فیلمهای سینمایی را انبار میکردند. و برای جوانهایی که این را میخوانند باید بگویم که منظورم از فیلم، DVD نیست؛ چون صحبت از اواخر دهه 80 است که همه چیز هنوز روی حلقههای فیلم ذخیره میشد. ماشینها ساعت 6 صبح میآمدند تا فیلمهای جدید را بار بزنند و ما باید آن جعبههای بزرگ فی را بار میزدیم؛ و چه سنگین بودند! دعا میکردیم که امروز نوبت فیلمهای طولانی - مثل بنهور و اینها - نباشد که واقعاً کار سخت میشد.
شبی 5 ساعت میخوابیدم، صبح زود به انبار میرفتم و بعد به کلاس دانشگاه. شب به تمرین میرفتم و بعد که به خانه برمیگشتم، سعی میکردم با پسرم بازی کنم. دوران دشواری بود؛ اما همین دوران به من زندگی واقعی را آموخت.
من در سنین جوانی، تبدیل به یک آدم خیلی جدی شدم. همه دوستانم میخواستند که با هم شب به بیرون برویم، و تک تک ذرات وجود من هم میخواستند بگویم:آره! آره! منم میخوام بیام!» اما، البته که نمیتوانستم بروم؛ چون من دیگر فقط برای خودم نبودم. بچهها برایشان مهم نیست که تو خستهای و میخواهی بخوابی.
وقتی که تو نگران آینده آن موجود کوچکی هستی که به این دنیا آوردهای، این نگرانی واقعی است. این دشواری حقیقی است. هرچیز دیگری که در میدان فوتبال اتفاق میافتد، در مقایسه با این هیچ است.
گاهی مردم از من میپرسند که چرا همیشه لبخند میزنم. گاهی حتی بعد از باختن یک بازی هم هنوز لبخند میزنم. به خاطر این که وقتی پسرم به دنیا آمد، فهمیدم که فوتبال ماجرای مرگ و زندگی نیست. فوتبال نباید بدبختی و نفرت را گسترش دهد؛ باید الهامبخش و شادیآفرین باشد، به خصوص برای بچهها!»
- یورگن کلوپ ( منبع)
پ.ن.1. بازی، باید خیلی جدّی گرفته بشه؛ اما همزمان باید حواست باشه که همهاش یه بازیه!
پ.ن.2. این آدم، این باشگاه، این شهر، چه هارمونی جذابی دارند!
پیشنوشت: قبول دارم که عشق باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که بدان مینگری!» یا به تعبیری مناسبتر هر کسی از ظنّ خود شد یار من!»، ولی خب .
بگذار آخر حرفم را همین اوّل بگویم: خوشم نیامد.»
بس که بیذوق و بیاحساسم؟ یا مثلاً پای استدلالیان چوبین بود» و از این داستانا؟ شاید؛ اما به هر حال، نپسندیدم دیگر.
با چند نفر از کسانی هم که به شدّت پسندیده بودند به بحث که نشستیم، این طور برداشت کردم که قشنگیهای ذهن خودشان را بر این کتاب افکندهاند. چون کتاب، حرفهای قشنگ نصفه و نیمه زیاد دارد که هرکسی بتواند از ظن خودش یار بشود و دریافت خودش از کتاب را دوست داشته باشد؛ اما خود کتاب از دید من، پر است از حکمتهای نصفه و نیمه، جملات قشنگ بی سر و ته، جهانی فانتزی ولی بیقاعده. اسمش را گذاشته چهل قاعده* اما این قاعدهها، انگار هیچ حد و مرزی ندارند.
میتوانم به عنوان یک قصّه تاریخی از زندگی شمس تبریزی و مواجههاش با مولوی به آن نگاه کنم و در مجموع کتاب خوبی باشد، اما حکمتها و لطیفههای آن، لااقل برای کسی که با ادبیات فارسی یا متون اسلامی کمی آشنایی داشته باشد، چیز زیادی در بر ندارد.
پ.ن.1. با کمال احترام نسبت به عزیزانی که کتاب را دوست داشتهاند.
پ.ن.2. این مسئله چیزی از قدردانی من نسبت به عزیزی که کتاب را از او هدیه گرفتم نمیکاهد.
پ.ن.3. حالا همه ماجرا هم منفی نبود، ها! از بعضی جاهایش هم خیلی خوشم آمد؛ مثلاً:
شمس گفت: عاقبتمان را ما نمیدانیم. اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو، فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری؛ ادامهاش خود به خود میآید.»
* اسم انگلیسی کتاب "The Forty Rules of Love" است.
شاید مهمترین چیزی که از رشته اقتصاد یاد گرفتهام، توجه به انگیزهها و نقش آنها در سازوکار تصمیمگیری آدمها باشد. این که آدمها چطور فرصتها و هزینهها را در ذهنشان سبک و سنگین میکنند، جمع میزنند و در نهایت برآیند اینها عملشان را میسازد. فهم این انگیزهها، به ما این امکان را میدهد تا قواعد بازی را به گونهای طّراحی کنیم که افراد را به صورت خودجوش و طبیعی، به سوی نقطه مطلوب ما هدایت کند. (شاید مهمترین موفقّیت نظام سرمایهداری، با وجود تمام کمبودهایش، همین سوار کردن مکانیزمهای بازار بر انگیزههای فردی باشد.)
راهکارهای گوناگونی برای رفع فقر و نابرابری امتحان شده است؛ فعّالیتهای خیریه، برنامههای دولتی و بینالمللی، کارآفرینی اجتماعی، صندوقهای اعتباردهی خرد، انواع و اقسام کارآفرینیهای خرد و . که موفقیت آنهای بسته به زمان و مکان متفاوت بوده است. چه بسیار خیریههایی که نه تنها در برطرفسازی فقر و محرومیت موفق نبودهاند که خود ابزاری در جهت حفظ وضع موجود شدهاند. چه بسیار برنامههای پرهزینهای که نه تنها گامی در جهت کاهش نابرابری برنداشتهاند که خود به فقر گستردهتر و نابرابری عمیقتری دامن زدهاند. یکی از لازمههای پیشگیری از چنین وضعیتی، شناخت و درک درست از انگیزههایی است که فقر را آفریده و آن را حفظ کرده است. شاید با درک درست این انگیزهها و طراحی راهکارهایی برای همسو کردن این انگیزهها و منافع فردی و جمعی، بتوان عملکرد مؤثرتری در کاهش فقر و نابرابری داشت.
کتاب ژاکتآبی داستان بانویی آمریکایی است که بانکداری در دنیای مدرن را رها کرده و با انگیزه تغییر راهی آفریقا شده است و تجربه شکستهای فراوان و موفقیتهای شیرین خود را در قالبی بیتکلّف و داستانی با خواننده به اشتراک میگذارد. خواندن کتاب به تمامی علاقهمندان به توسعه، کارآفرینی اجتماعی، مددکاری اجتماعی و فعّالیتهای اقتصادی عامالمنفعه توصیه میشود.
پ.ن. خیلی قلمبه سلمبه نوشتم، نه؟! . خودم حال نکردم!
ادامه مطلب
پیشنوشت: قبول دارم که عشق باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که بدان مینگری!» یا به تعبیری مناسبتر هر کسی از ظنّ خود شد یار من!»، ولی خب .
بگذار آخر حرفم را همین اوّل بگویم: خوشم نیامد.»
بس که بیذوق و بیاحساسم؟ یا مثلاً پای استدلالیان چوبین بود» و از این حرفها؟ شاید؛ اما به هر حال، نپسندیدم دیگر.
با چند نفر از کسانی هم که به شدّت پسندیده بودند به بحث که نشستیم، این طور برداشت کردم که قشنگیهای ذهن خودشان را بر این کتاب افکندهاند. چون کتاب، حرفهای قشنگ نصفه و نیمه زیاد دارد که هرکسی بتواند از ظن خودش یار بشود و دریافت خودش از کتاب را دوست داشته باشد؛ اما خود کتاب از دید من، پر است از حکمتهای نصفه و نیمه، جملات قشنگ بی سر و ته، جهانی فانتزی ولی بیقاعده. اسمش را گذاشته چهل قاعده* اما این قاعدهها، انگار هیچ حد و مرزی ندارند.
میتوانم به عنوان یک قصّه تاریخی از زندگی شمس تبریزی و مواجههاش با مولوی به آن نگاه کنم و در مجموع کتاب خوبی باشد، اما حکمتها و لطیفههای آن، لااقل برای کسی که با ادبیات فارسی یا متون اسلامی کمی آشنایی داشته باشد، چیز زیادی در بر ندارد.
پ.ن.1. با کمال احترام نسبت به عزیزانی که کتاب را دوست داشتهاند.
پ.ن.2. این مسئله چیزی از قدردانی من نسبت به عزیزی که کتاب را از او هدیه گرفتم نمیکاهد.
پ.ن.3. حالا همه ماجرا هم منفی نبود، ها! از بعضی جاهایش هم خیلی خوشم آمد؛ مثلاً:
شمس گفت: عاقبتمان را ما نمیدانیم. اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو، فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری؛ ادامهاش خود به خود میآید.»
* اسم انگلیسی کتاب "The Forty Rules of Love" است.
شاید مهمترین چیزی که از رشته اقتصاد یاد گرفتهام، توجه به انگیزهها و نقش آنها در سازوکار تصمیمگیری آدمها باشد. این که آدمها چطور فرصتها و هزینهها را در ذهنشان سبک و سنگین میکنند، جمع میزنند و در نهایت برآیند اینها عملشان را میسازد. فهم این انگیزهها، به ما این امکان را میدهد تا قواعد بازی را به گونهای طّراحی کنیم که افراد را به صورت خودجوش و طبیعی، به سوی نقطه مطلوب ما هدایت کند. (شاید مهمترین موفقّیت نظام سرمایهداری، با وجود تمام کمبودهایش، همین سوار کردن مکانیزمهای بازار بر انگیزههای فردی باشد.)
راهکارهای گوناگونی برای رفع فقر و نابرابری امتحان شده است؛ فعّالیتهای خیریه، برنامههای دولتی و بینالمللی، کارآفرینی اجتماعی، صندوقهای اعتباردهی خرد، انواع و اقسام کارآفرینیهای خرد و . که موفقیت آنهای بسته به زمان و مکان متفاوت بوده است. چه بسیار خیریههایی که نه تنها در برطرفسازی فقر و محرومیت موفق نبودهاند که خود ابزاری در جهت حفظ وضع موجود شدهاند. چه بسیار برنامههای پرهزینهای که نه تنها گامی در جهت کاهش نابرابری برنداشتهاند که خود به فقر گستردهتر و نابرابری عمیقتری دامن زدهاند. یکی از لازمههای پیشگیری از چنین وضعیتی، شناخت و درک درست از انگیزههایی است که فقر را آفریده و آن را حفظ کرده است. شاید با درک درست این انگیزهها و طراحی راهکارهایی برای همسو کردن این انگیزهها و منافع فردی و جمعی، بتوان عملکرد مؤثرتری در کاهش فقر و نابرابری داشت.
کتاب ژاکتآبی داستان بانویی آمریکایی است که بانکداری در دنیای مدرن را رها کرده و با انگیزه تغییر راهی آفریقا شده است و تجربه شکستهای فراوان و موفقیتهای شیرین خود را در قالبی بیتکلّف و داستانی با خواننده به اشتراک میگذارد. خواندن کتاب به تمامی علاقهمندان به توسعه، کارآفرینی اجتماعی، مددکاری اجتماعی و فعّالیتهای اقتصادی عامالمنفعه توصیه میشود.
پ.ن. خیلی قلمبه سلمبه نوشتم، نه؟! . خودم حال نکردم!
ادامه مطلب
Legasov: No one in the room that night knew the shutdown button (AZ-5) could act as a detonator. They didn't know it, because it was kept from them.
Kadnikov: Comrade Legasov, you're contradicting your own testimony in Vienna.
Legasov: My testimony in Vienna was a lie. I lied to the world. I'm not the only one who kept this secret. There are many. We were following orders, from the KGB, from the Central Committee. And right now, there are 16 reactors in the Soviet Union with the same fatal flaw. Three of them are still running less than 20 kilometers away, at Chernobyl.
Kadnikov: Professor Legasov, if you mean to suggest the Soviet State is somehow responsible for what happened, then I must warn you, you are treading on dangerous ground.
Legasov: I've already trod on dangerous ground. We're on dangerous ground right now, because of our secrets and our lies. They're practically what define us. When the truth offends, we—we lie and lie until we can no longer remember it is even there. But it is.still there. Every lie we tell incurs a debt to the truth. Sooner or later, that debt is paid. That is how.an RBMK reactor core explodes: Lies.
ادامه مطلب
Arthur Fleck: You don't listen, do you? I don't think you ever really hear me. You just ask the same questions every week. "How's your job?" "Are you having any negative thoughts?" All I have are negative thoughts.
جوکرها محصول بیتوجّهی، بیهنری، بیصبری، بیعاطفگی و بیشعوری ما هستند. مراقب جوکرهایی که با گفتار و رفتار هر روزه خومان میسازیم باشیم!
پ.ن. رونوشت، به همه معلّمهای عزیز!
پدر: تو چه شد که به این روز افتادی، و هنوز رسم آهسته رفتن نیاموخته به دویدن پرداختی، آن هم چنین به سر دویدنی؟
محمد: نیمی به اراده خداوند بسته بود و نیمی به اراده و اختیارِ من؛ و اختیار و اراده من، نیمی از خدمات ذهن من سرچشمه میگیرد، نیمی باز از آنچه خداوند در من به ودیعه نهاده است؛ و آن خدمات ذهن، نیمی از حُسنِ سلوک شما و مادر برمیخیزد، نیمی از عواملی متعدّد همچون معلّمان خوب، محلّه خوب، خوراک خوب، کتابهای خوب . و این دو نیمه شدن تا بینهایت هم ادامه دارد.
مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی
درگیرم با چشم هایم، به خاطر این اشکها؛ انگار که این اشک ها مسخره ترین چیز این عالم باشند. شرطی شده اند دیگر؛ عادت کردهاند که در این جور مواقع، این جور شب ها، همین طوری بی هوا، و بی دلیل، بیافتند و روی گونه ها سر بخورند؛ حتما که از سر عادت است؛ وگرنه خب، این اشکها چه معنایی میتوانند داشته باشند، برای منی که این قدر بیشباهتم به شما؟
پ.ن. کاش میشد کمی، فقط کمی شبیه شما باشم (باشیم)؛ همین باشد به جای حاجت امشب .
ادامه مطلب
درباره این سایت